چیزهای خوب ِخراب
رفته بودم شهر کتاب تا برای دوستم سی دی "به تماشای آبهای سفید" را بخرم ، دو تا گرفتم و سوار ماشین شدم، سیدیها خراب بودند. سیدی اول آهنگ اول رو خیلی بد می خواند، تکه تکه وبا پرش. دومی هم که آهنگ اول را کلن نمی خواند، راهحلهای سنتی تف و ها و با آستین پاک کردن هم موضوع را حل نکرد.
تصمیم گرفتم که بروم وبه فروشنده پسشان بدهم که گشادی و هوس گوش کردن آهنگهای بعدی اجازه نداد. آهنگ سومش، ساری گلین را روان می خواند و دل دادم به سوز صدای خواننده که رسید به آممان آممان و بغضم ترکید. نمی دانم کجایم از چه می سوخت که اینجور صدایم بلند شده بود و ول کن هم نبود. یادم هست سهراب شهید ثالث در یکی از نامههایش نوشته بود که سن آدم که بالا می رود احساساتش آنقدری رقیق میشود که همهاش میشود آب و لابد با هر تقی که به توقی بخورد آبها سرازیر میشوند، ایشان بالاخره سن و سال رو بهانه خوبی کرده و قضیه را جمع کردند ولی برای بنده از اولش همینجوری بوده یعنی از دوران ” دختری به نام نل” تا زمان “انجمن شاعران مرده” ، بعد از صحنه های آخر، چشم دور و بری ها همواره به من بوده که ببینند این دفعه هم اشکش دم مشکش هست یا که خیر، و خب بالاخره ترفندهای جلوگیری از تبدیل بغض به اشک را بیشتر آدمها مجبور میشوند که یاد بگیرند.
[شاید یاد آهنگهای بولبول افتاده بودم که دوره دانشجویی از بس که دوستم- سجاد آنها رو گوش میکرد حفظ شان بودم.] به هر حال مساله این بود که با آن قیافه و حس و حال نمیتوانستم به مغازه برگردم، سی دی ها را نگه داشتم و به خانه برگشتم.
برای دوست مسافرم به روی جلد سی دی نوشتم که این را داشته باش به یادگاری از تمام چیزهای خوب ِخراب، چیز هایی مثل نویسندههایی که نمی نویسند یا آن خودنویس مشکی من که نوکش کج شده یا همین کشور.
رفته بودم شهر کتاب تا برای دوستم سی دی "به تماشای آبهای سفید" را بخرم ، دو تا گرفتم و سوار ماشین شدم، سیدیها خراب بودند. سیدی اول آهنگ اول رو خیلی بد می خواند، تکه تکه وبا پرش. دومی هم که آهنگ اول را کلن نمی خواند، راهحلهای سنتی تف و ها و با آستین پاک کردن هم موضوع را حل نکرد.
تصمیم گرفتم که بروم وبه فروشنده پسشان بدهم که گشادی و هوس گوش کردن آهنگهای بعدی اجازه نداد. آهنگ سومش، ساری گلین را روان می خواند و دل دادم به سوز صدای خواننده که رسید به آممان آممان و بغضم ترکید. نمی دانم کجایم از چه می سوخت که اینجور صدایم بلند شده بود و ول کن هم نبود. یادم هست سهراب شهید ثالث در یکی از نامههایش نوشته بود که سن آدم که بالا می رود احساساتش آنقدری رقیق میشود که همهاش میشود آب و لابد با هر تقی که به توقی بخورد آبها سرازیر میشوند، ایشان بالاخره سن و سال رو بهانه خوبی کرده و قضیه را جمع کردند ولی برای بنده از اولش همینجوری بوده یعنی از دوران ” دختری به نام نل” تا زمان “انجمن شاعران مرده” ، بعد از صحنه های آخر، چشم دور و بری ها همواره به من بوده که ببینند این دفعه هم اشکش دم مشکش هست یا که خیر، و خب بالاخره ترفندهای جلوگیری از تبدیل بغض به اشک را بیشتر آدمها مجبور میشوند که یاد بگیرند.
[شاید یاد آهنگهای بولبول افتاده بودم که دوره دانشجویی از بس که دوستم- سجاد آنها رو گوش میکرد حفظ شان بودم.] به هر حال مساله این بود که با آن قیافه و حس و حال نمیتوانستم به مغازه برگردم، سی دی ها را نگه داشتم و به خانه برگشتم.
برای دوست مسافرم به روی جلد سی دی نوشتم که این را داشته باش به یادگاری از تمام چیزهای خوب ِخراب، چیز هایی مثل نویسندههایی که نمی نویسند یا آن خودنویس مشکی من که نوکش کج شده یا همین کشور.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر